سوژه های داغ وطنی (فقط در ایران)
سوژه های داغ وطنی (فقط در ایران)
سوژه های داغ وطنی (فقط در ایران)
آخرین تصاویر از رضا خان - پس از مرگ
زندگینامه رضاخان
نامها
رضاشاه در طول زندگی خود و حتی پس از آن به دلایل مختلف به نامهائی چند خوانده شده است. در جوانی به نام ناحیهای که از آن برخاسته بود «رضا سوادکوهی» نامیده میشد.[3] با ورود به نظامیگری به «رضاخان» و سپس، با ذکر درجه نظامیاش، به «رضاخان میرپنج» شناخته شد. بعد از کودتای 1299 و به دستگرفتن وزارت جنگ و فرماندهی کل قوا، او را «سردار سپه» میخواندند. پس از رسیدن به سلطنت و انتخاب نام خانوادگی پهلوی به «رضاشاه پهلوی» شناخته شد. در سال 1328 با تصویب مجلس شورای ملی به او لقب «کبیر» داده شد و از آن پس هوادارانش او را «رضاشاه کبیر» میخوانند.
زندگی
آغاز زندگی و جوانی
رضا در 24 اسفند 1256 (ربیعالاول 1295 هجری قمری) در روستای آلاشت از توابع سوادکوه مازندران زاده شد. پدرش عباسعلی، سرهنگ فوج سوادکوه، و مادرش زهرا (نوشآفرین) که جزو مهاجرین از قفقاز بود. پس از مرگ پدرش در چهل روزگی وی، با مادرش برای پیوستن به دایی خود به تهران آمد. در این سفر رضای نوزاد به شدت بیمار شد و حتی برای یک شب اورا مرده پنداشتند. و در محله سنگلج در فقر و تهیدستی زندگی کردند.
خانواده
در سن 12 سالگی توسط ابوالحسن خان سرتیپ (صمصام) از بستگان خود وارد فوج سوادکوه (از ابواجمعی علیاصغرخان امینالسلطان صدراعظم) و تابین (سرباز) شد. سال 1313 هجری قمری پس از قتل ناصرالدین شاه قاجار، فوج سوادکوه برای حفاظت از سفارتخانه و مراکز دولتی به تهران فراخوانده میشود. وی در دوران خدمت در قزاقخانه به سرعت رشد کرد و در سال 1318 هجری قمری، به سرگروهبانی محافظین بانک استقراضی روسیه در مشهد و پس از چندی به وکیلباشی گروهان شصت تیر منصوب شد. گروهان شصتتیری که رضاشاه آینده به فرماندهی آن رسید نخستین گروهان شصتتیرانداز در ایران بود که در حصر تبریز نیز در دوره? استبداد کوچک همراه بود. در این دوره رضا شاه به دلیل استفاده از یکی از معدود مسلسلهای ماکسیم آن زمان، به رضا ماکسیم معروف شد.
بعد از فتح تهران در سال 1324 هجری قمری به همراه گروه محافظین عینالدوله که تبعید میشد، به فریمان اعزام شد. رضاخان نزد عینالدوله تقرب یافت و به آموختن خواندن و نوشتن پرداخت.
در سال 1288 خورشیدی، همراه با سواران بختیاری و ارامنه برای خواباندن شورشها و قیامهای محلی به زنجان و اردبیل اعزام شد و در جنگ با قوای ارشدالدوله از خود رشادت نشان داد. سپس با درجه یاوری به فرماندهی دسته تیرانداز و در سال 1297 خورشیدی به فرماندهی آتریاد (تیپ) همدان منصوب شد.
گیلان
در سال 1299 خورشیدی برای شرکت در سرکوبی قیام میرزا کوچکخان جنگلی به گیلان اعزام شد.
کودتای سوم اسفند 1299
در نتیجه مذاکرات و هماهنگیهای به عمل آمده بین سیدضیاءالدین طباطبایی (مدیر روزنامه رعد) و رضاخان، در روز سوم حوت(اسفند)، کودتای 1299 صورت گرفت و قوای قزاق وارد تهران شدند و ادارات دولتی و مراکز نظامی را اشغال کردند. نزدیک به صد تن از رجال، سرشناسان و روحانیون بازداشت و زندانی شدند. احمدشاه و محمدحسن میرزا (ولیعهد) به کاخ فرحآباد گریختند و فتحالله خان سپهدار رشتی (نخستوزیر) به سفارت بریتانیا در تهران پناهنده شد.
نظر برخی از تاریخنویسان (مانند سیروس غنی و همایون کاتوزیان)
گفته میشد دولت بریتانیا برای کنترل اوضاع ایران اقدام به کودتای نظامی کرد. از دید برخی از تاریخنویسان،اکنون با باز شدن اسناد طبقه بندی شده وزارت امور خارجه بریتانیا مشخص گردیده است که دولت بریتانیا (مانند لرد کرزن، وزیر امور خارجه) کاملاً از برنامهریزی برای کودتا بیخبر بوده است. البته برخی از ماموران بریتانیایی در ایران، مانند آرونساید و نرمن (سفیر وقت بریتانیا در ایران)، چند روز قبل از کودتا از آن خبر داشتهاند.
نمونهای از روایت تاریخنویسان دیگر (مانند عبدالله شهبازی)
پس از خروج نیروهای روسیه از ایران، دولت بریتانیا برای کنترل اوضاع ایران اقدام به کودتای نظامی کرد. برای اجرای این طرح ژنرال ادموند آیرونساید (فرمانده قوای بریتانیایی در ایران)، اردشیر جی (رئیس شبکه اطلاعاتی بریتانیا در ایران و روزنامه نگار زرتشتی)، رضاخان فرمانده آتریاد تهران و سیدضیاءالدین طباطبایی مدیر روزنامه رعد مذاکراتی در روستای آق بابا نزدیک قزوین انجام دادند. در کودتای 1299 و حوادث بعدی آن شبکه مفصل اطلاعاتی حکومت هند بریتانیا در ایران، که از سال 1893 میلادی/ 1310 ق. یعنی از سه سال قبل از قتل ناصرالدین شاه، به وسیله سِر اردشیر ریپورتر (اردشیر جی) اداره میشد، نقش اصلی و تعیین کننده داشت. این شبکه بود که رضاخان را برکشید و پرورش داشت و تمامی مقدمات کودتا را فراهم آورد و سپس مسیر دشوار او را در تأسیس سلطنت پهلوی هدایت و هموار کرد.
البته در کودتا سرلشگر سر ادموند آیرونساید (بعدها: بارون آیرونساید اول)، فرمانده نیروهای نظامی بریتانیا مستقر در شمال ایران (نورپرفورس)، نیز نقش داشت. ولی باید توجه نمود که این نقش محدود بود. آیرونساید تنها مدت کوتاهی در منطقه و در ایران بود. او از 4 ا کتبر 1920 تا 17 فوریه 1921، یعنی کمتر از چهارماه و نیم فرمانده نورپرفورس بود که مأموریت جنگ با بلشویکها را به عهده داشت. وی در طول زندگیاش نیز ارتباطی با ایران نداشت و بنابراین نقش او در کودتا نمیتواند همسنگ و حتی قابل مقایسه با نقش اردشیر ریپورتر باشد که به عنوان رئیس شبکه اطلاعاتی بریتانیا در ا یران تا زمان کودتا 28 سال در ایران اقامت داشت و بر حوادث مهمی چون انقلاب مشروطه و غیره تأثیر نهاده بود. البته آیرونساید به عنوان فرمانده نیروهای نظامی بریتانیا در شمال ایران سهم معینی در کودتا داشت ولی او مجری دستورات وزیر جنگ وقت بریتانیا، یعنی سِر وینستون چرچیل، بود. بعدها همین چرچیل، به عنوان نخست وزیر وقت بریتانیا، نقش سرنوشت سازی در کودتای 28 مرداد 1332 ایفا کرد.
نخستوزیری
سرانجام رضاخان با صدور فرمان احمدشاه به فرماندهی دیویزیون قزاق و وزارت جنگ و سیدضیاءالدین طباطبایی به نخستوزیری منصوب شدند. کابینه سید ضیاء (معروف به کابینه صدروزه) بزودی ساقط شد و سردار سپه از احمدشاه فرمان نخستوزیری گرفت.
پادشاهی
پس از خروج احمدشاه، عوامل رضاخان اندیشه الغای سلطنت و رئیس جمهور شدن سردار سپه را پیش آوردند. با مخالفت و مقاومت شدید روشنفکران و روحانیان و مردم طرح جمهوری با شکست روبرو شد.
بالاخره نمایندگان مجلس پنجم شورای ملی با فشارهای سردار سپه در روز 9 آبان 1304 خورشیدی ماده واحدهای را مطرح کردند که به موجب آن احمدشاه از سلطنت خلع شد و حکومت موقت «در حدود قانون اساسی و قوانین موضوعه مملکتی به شخص آقای رضاخان پهلوی» سپرده شد و «تعیین تکلیف حکومت قطعی» به مجلس مؤسسان واگذار شد. سپس با تشکیل یک مجلس موسسان، در 21 آذر 1304، سلطنت ایران به «اعلیحضرت رضا پهلوی» واگذار شد. مراسم تاجگذاری رضاشاه در 4 اردیبهشت 1305 انجام شد.
رضاشاه و خانوادهاش
«در بیست و چهارم آذرماه سال 1304 خورشیدی، در پی یک کودتا، رضاشاه پهلوی در مجلس شورای ملی حاضر شد و با ادای سوگند به قرآن رسماً به عنوان سردودمان پهلوی وظایف سلطنت را به عهده گرفت. هنگامی که رضا شاه پهلوی بر مسند سلطنت نشست، جهان در میانه دو جنگ جهانی نفسی میکشید.
مرگ
علی ایزدی در خاطراتش مینویسد که وی در حال برخاستن از جای خود دچار حمله قلبی میشود .
او مینویسد: " دچار حمله قلبی شدیدی میشوند و به زحمت خود را تا نزدیک تختخواب میرسانند و در آن جا به سختی زمین میخورند به طوری که یک دست و صورتشان مجروح میشود و از هوش میروند. " |
مراسم تشییع جنازه رضاشاه پهلوی در صحن حرم حضرت معصومه در قم ، به هنگام انتقال به تهران
لوازم شخصی رضاشاه پهلوی شامل ، کلاه و پالتو و عصا
قطار مخصوص حمل جنازه رضا پهلوی از اهواز به تهران
تشییع جنازه رضا پهلوی در فرودگاه قاهره برای انتقال به ایران
هنگام ورود به پمپ بنزین موبایل خود را خاموش کنید
هنگام ورود به پمپ بنزین برای جلوگیری از انفجار احتمالی موبایل خود را خاموش کرده و یا به هیچ تماسی از طریق موبایل پاسخ ندهید.
به گزارش سرویس بهداشت و درمان ایسنا، علی گورانی کارشناس اداره پرتوهای مرکز سلامت محیط و کار وزارت بهداشت با بیان این مطلب، گفت: وقوع انفجار در پمپ بنزینها بر اثر تماس با موبایل به لحاظ علمی رد شدنی نیست ولی ضریب آن کم است.
وی افزود: بهترین کار این است که افراد در پمپ بنزینها موبایل خود را خاموش کنند زیرا هنگام برقراری تماس امواج ساطع میشوند، ولی اگر هم فراموش کردند این کار را بکنند، هنگام زنگ خوردن موبایلشان پاسخ ندهند.
وی با اعلام اینکه در برخی از کشورها سیستمی در پمپ بنزینها نصب شده که موبایلها را به طور خودکار از کار میاندازد، گفت: این سیستم در پمپ بنزینهای کشور وجود ندارد و باید با آگاهسازی مردم، فرهنگسازی و اطلاعرسانی جامع از این کار جلوگیری کرد.
گورانی با اعلام اینکه اطلاعرسانی در این زمینه به دانشگاههای علوم پزشکی کشور انجام شده است، گفت: دانشگاههای علوم پزشکی کشور میتوانند به استانهای مربوطه اطلاعرسانی لازم را در این خصوص انجام دهند تا استفاده نکردن از موبایل در پمپ بنزینها به یک فرهنگ تبدیل شود.
حکایت بچه های بالا و پایین شهر
من همسن و سال پسر تو هستم ،
تو همسن و سال پدر من هستی.
پسر تو درس می خواند و کار نمی کند،
من کار می کنم و درس نمی خوانم.
پدر من نه کار دارد ، نه خانه،
تو هم کاری داری هم خانه ، هم کارخانه ؛
من در کارخانه ی تو کار می کنم.
و در اینجا همه چیز عادلانه تقسیم شده است:
سود آن برای تو ، دود آن برای من.
من کار می کنم ، تو احتکار می کنی.
من بار می کنم ،تو انبار می کنی.
من رنج می برم، تو گنج میبری.
من در کارخانه ی تو کار میکنم.
و در اینجا هیچ فرقی بین من و تو نیست:
وقتی که من کار می کنم، تو خسته می شوی،
وقتی که من خسته می شوم ، تو برای استراحت به شمال می روی،
وقتی که من بیمار می شوم ،تو برای معالجه به خارج می روی.
من در کارخانه ی تو کار می کنم.
و در اینجا همه کارها به نوبت است:
یک روز من کار می کنم، تو کار نمی کنی،
روز دیگر تو کار نمی کنی ، من کار می کنم.
من در کارخانه ی تو کار می کنم
کارخانه ی تو بزرگ است.
اما کارخانه ی تو هر قدر هم بزرگ باشد،
از کارخانه ی خدا که بزرگتر نیست.
کارخانه ی خدا از کارخانه ی تو و از همه ی کارخانه ها بزرگتر است.
و در کارخانه ی خدا همه ی کارها به نوبت است،
در کارخانه ی خدا همه چیز عادلانه تقسیم می شود.
در کارخانه ی خدا ، همه کار می کنند.
در کارخانه ی خدا ، حتی خدا هم کار می کند.
قیصر امین پور
پیدا شدن یک روستا پس از 25 سال !
ویرانه ها سر از آب برآوردند و یاد روزهای پر رونق اواسط سده گذشته را زنده کردند؛ اما این بار نه شهری گمشده از خلال قرن ها، بلکه روستایی که 25 سال پیش ناپدید شده بود، سر از آب برآورد. این ویرانه ها نه برای باستان شناسان که برای بازماندگان ساکنان قدیمی اش جذابیت دارد تا دوباره با قدم زدن در خیابان های آن، خاطرات برایشان زنده شود؛ هنگامی که دهکده زیبا و توریستی "ویلا"، مرکز رفت و آمد توریست های بسیاری بود و ساحل زیبای آن جای مناسبی بود برای گذراندن تعطیلات.
در سال 1920 روستای کوچک و توریستی در 600 کیلومتری جنوب غربی بوئنس آیرس، آرژانتین در نزدیکی ساحل Lago Epecuen و در کنار دریاچه نمک ساخته شد که ویلا نام گرفت. روستای زیبا و کوچک که مناظر چشم نوازش، برای جذب توریست ها بهانه خوبی بود. این روستا به سرعت تبدیل به مرکز گردشگری شد و رونق بسیاری پیدا کرد. جاده، راه آهن و رفت و آمد توریست ها بر رونق آن افزود که اوج آن در سال 1970 بود؛ یعنی هنگامی که جمعیت این روستای زیبا، به 5000 نفر رسید.
اما همه چیز به خوبی و آرامی نبود. در همان زمان، تغییرات آب و هوایی گسترده ای رخ داد؛ بارش های فراوان و غیر معمول آن سال ها، موجب بالا آمدن آب شد و به تهدیدی برای روستا تبدیل گشت. این رخدادها با شکستن سد خاکی تکمیل شد و روستای زیبای ویلا با همه مناظر زیبا و خاطرات تلخ و شادش به زیر آب رفت و سیل کم کم همه روستا را فرا گرفت و ارتفاع آب در سال 1993 به چیزی نزدیک به 10 متر رسید.
اواخر سال 2009 بود که کم کم آب که روستا را در بر گرفته بود و آن را به پهنه دریا تبدیل کرده بود، شروع به فرو نشستن کرد؛ تغییرات آب و هوایی روندی عکس آنچه در سال های پیش داشت، در پی گرفت و ویرانه های روستای ویلا سر از آب برآورد. در زیر، گزارش تصویری خبرنگار خبرگزاری فرانسه را می بینید که حاصل بازدید او از این روستاست:
تصویر هوایی از روستای ویلا که حدود 25 سال پیش در آب فرو رفت
تصویر هوایی از میدان اصلی شهر و خیابان های منتهی به آن
تصویری هوایی از محدوده روستای قدیم ویلا که هنوز بخش های بسیاری از آن زیر آب است
خانه های ویران و خودرو پوسیده که هنوز آب آنها را فرا گرفته
راه پله ای به هیچ جا که زمانی راهی به جایی داشت
راز معروفترین شعبدههای کریس آنجل
شعبده بازی سحر و جادو نیست، تلفیقی است از فیزیک، شیمی، ریاضی، روانشناسی، سرعت عمل، فن بیان و ابزار کار نمایش که وقتی با مهارت همراه باشد صحنه هایی تعجب برانگیز و دیدنی را بوجود می آورد. کریس آنجل را همه می شناسید و اتفاق نظر دارید که شعبدهباز قابلی است و اصلا شکی در این نیست. همین که جایی مانند انجمن شعبدهبازان جهانی استاد شعبدههای روز آمریکایی را به عنوان مرد سالشان انتخاب کرده و اسمش را جزو شش شعبدهباز تاثیرگذار 25 سال گذشته میآورد یعنی اینکه مرد جوان خیلی بیشتر از باور همه کارش را بلد است و میداند که چطور ذهن و حواس بیننده را با خودش همراه کند. آنجل با ترفند راه رفتن روی آب خیلی از مردم عامه جهان را که عشق ژانگولر زدن دارند با خودش همراه کرد. گل سر سبد برنامههای اول مجموعه "مایندفریک" هم همین راه رفتن روی آب بود؛ کلیپی که در آن نشان میداد مرد جوان در حالی روی آب به آرامی قدم برمیدارد که یک عالم آدم بالغ و عاقل دور و برش در استخر دارند بی خیال شنا میکنند.
همه مهارت تردست جوان همین است: اینکه جوری نمایشاش را اجرا کند که بیننده ذرهای به دیدههایش شک نکند و خیال برش دارد که هر چه هست و نیست یک ماجرای واقعی است و آن کسی هم که دارد روبهرویش ژانگولر میزند نه یک تردست ماهر بلکه آخر همه کمالات و معنویات روحی و اینجور چیزهاست. اما خواب خوش بینندههای مبهوت کریس آنجل زمانی از بین میرود که بفهمند همه کارهای او فقط یک شعبده است. تردستی مردی که مهارتش خیرهکننده است و باورنکردنی!
:: بلند شدن از روی زمین
میگویند در هندوستان مرتاضهایی هستند که روزهای متوالی میتوانند بدون تکیهگاه یا به پشتوانه عصای ساده چهار زانو در هوا معلق بمانند و بدون اینکه لب به آب و غذا بزنند مدتها همان بالاها سر کنند. این کار هم، دیگر پیچیدگیهایش را از دست داده. دیوید بلین و کریس آنجل دو شعبدهباز مشهوری هستند که بدون ریاضت مرتاضهای هندی میتوانند به ادعای خودشان هروقت که خواستند از زمین بلند شوند و بر جاذبه زمین غلبه کنند.
کریس آنجل حتی دیگر به چند سانتیمتر بلند شدن از روی زمین هم رضایت نمیدهد و هر ازگاهی در فاصله بین دو تا آسمانخراش بلندبالا نوک دماغش را راست میگیرد و جلو میرود بدون اینکه یک لحظه نگران خالی شدن زیر پایش باشد. یکی از مشهورترین کلیپهای او همین است. یکی دیگرش هم ماجرای پرواز او برفراز زمین گلف است که تا چشم کار میکند خالی از جنبنده است و فقط آقای شعبدهباز است و دستهایی که مانند دو بال از هم باز کرده و هر لحظه بیشتر و بیشتر به آسمان میرود! رازگشایی :
با روشی که کریس آنجل و دیوید بلین آمریکایی کشف کردهاند دیگر هر کسی میتواند برای خودش یک مرتاض هندی باشد. فقط کافی است کمی تمرین کرده باشد و از آمادگی جسمی خوبی هم برخوردار باشد. برای بلند شدن از روی زمین کارهای زیادی میشود انجام داد. جایی که ارتفاع زیاد است و دور و بر شعبدهباز هم فقط فیلمبردار است و یک سری آدم از گروه خودش، کافی است فقط دنبال یک جرثقیل بزرگ بود و نوارهای نایلونی بسیار ظریف اما قوی که از هر طرف شعبدهباز را گرفتهاند و نمیگذارند پایین بیفتد. نوارهایی که آنجل در حقه راه رفتن بین دو ساختمان به کار گرفته بود آن قدر تابلو بود که تماشاچیهای روی زمین به راحتی میتوانستند آن را ببینند، مخصوصا زمانی که دم غروب شد و نورافکنها روشن شدند. نوارهای نایلونی فقط زمانی کاملا ناپدید هستند که از پشت دوربینهای فیلمبرداری به آنها خیره شده باشید. در ماجرای به هوا رفتن آقای شعبدهباز در زمین گلف هم داستان همین است.
یک جرثقیل معمولی و رشتههای نایلونی که شعبدهباز را به آسمان میکشند. سختیاش اینجاست که فقط بدن باید آمادگی خوبی داشته باشد تا با آن همه نخ و ریسمان آویزان بماند. آنجایی هم که شعبدهباز در سالن است و جلوی چشم هزار تا تماشاچی مات و مبهوت، کار فقط با یک آهنربای قوی انجام میشود و ماشین بالابری که پرده نمایش آهنربای چسبیده به تن شعبدهباز را بالا و پایین میبرد! زمانهایی هم که آنجل تا نیم متری از زمین بلند میشود داستان دیگری در جریان است. اینجا فقط تجهیزات خاص به کمک شعبدهباز میآید.
یک شلوار سبک و ساده که از پشت پا یک شکاف مخفی دارد و کفشی سبکتر که به راحتی به شلوار بچسبد. اگر هم کفش پایش نباشد که چه بهتر. معمولا در این جور صحنهها حتما یک میز، چهار پایه یا صندلی کوتاه هم هست. شعبدهباز اول یک پایش را پشت آن یکی قایم میکند و بعد در یک لحظه آن را روی صندلی یا چهارپایه پشتاش میگذارد و خودش را میکشد بالا. این وسط فقط شعبدهباز باید یک ورزشکار حسابی باشد تا بتواند چنین کاری را انجام دهد. دقت کردهاید که بلین و آنجل هیکلهای ردیفی هم دارند!
در محلی که شعبدهباز برای پرواز انتخاب میکند همیشه باید دنبال پله یا چهارپایهای باشید.
شلوار شعبدهباز جوری است که او راحت میتواند پایش را از آن درآورد در حالی که کفشش هنوز به آن چسبیده است.
:: راه رفتن روی آب
راه رفتن روی آب همیشه برای مردم دنیا کار پیچیدهای بوده تا جایی که اگر کسی میتوانست چنین کاری بکند و با وزن چند ده کیلوییاش روی آب راه برود (بدون اینکه آب از آب هم تکان بخورد) انگار کاری کرده بود در حد و اندازه معجزه. اما اینکه کسی در قرن بیست و یکم، آن هم با آن سر و شکل امروزش، بخواهد پابرهنه روی آب قدم بردارد جای حرف زیادی دارد. رازگشایی :
قاعده بازی آبکی کریس آنجل خیلی زودتر از آنچه که انتظار میرفت فاش شد. کلیپ و عکسهای زیادی که خبر از حقه ساده تردست جوان میداد و اینکه او به چه راحتی و فقط با کمک گرفتن از دو، سه لایه شیشه و یک فیلمبردار وفادار و چند نفری که همیشه از سیاهی لشکرهای او به حساب میآیند از خجالت هر چه شعبدهباز و تردست دنیاست درآمده و برای مدت زیادی عالم و آدم را سر کار گذاشته بود. ماجرا سادهتر از این حرفهاست.
یک میز شیشهای بسیار ظریف که البته از نمونههای دیگر محکمتر و سختتر است و میتواند وزن 80 کیلویی آقای شعبدهباز را تحمل کند جوری در استخر قرار گرفته که با زاویهای که فیلمبردار از آنجل نمایش میدهد به هیچ صورتی دیده نمیشود و آن قدر هم ظریف است که حتی در نمای بستهای که از کف پای آنجل هم گرفته شده هیچ اثری از پیچ و تابهای جنس شیشهای میز نیست!
کریس آنجل برای واقعیتر شدن ماجرا کارهای دیگری هم کرده؛ اینکه بعضی از قسمتهای میز را باز نگه داشته تا هرازگاهی آنهایی که داشتند زیرآبی میرفتند سری بیرون بیاورند، نفسی بکشند، تشویقی کنند و دوباره به آب تنیشان ادامه بدهند!
شعبدهباز روی لایهای از شیشه ظریف و محکم راه میرود. در حالی که همه تصور میکردند روی آب پا میگذارد.
میز شیشهای آنقدر ظریف ساخته شده که بهراحتی قابل دیدن نیست.
:: رد شدن نخ از گردن
کریس آنجل کارهای زیادی کرده است. از نصف کردن آدمیزاد وسط خیابان گرفته تا درآوردن پروانه از دل و روده خودش. همهاش را هم در چشمزدنی انجام داده بدون اینکه کسی لحظهای بخواهد به حقیقت کارهای شعبدهباز شک کند. کلیپهای هر کدام از این تردستیها هم در اینترنت زیاد است.
این وسط رد کردن نخ از وسط گردن بدون اینکه ذرهای خون روی زمین بریزد از آن کارهایی بود که مو به تن همه سیخ کرد و خیلیها همانجا به اوج کار شعبدهباز پی بردند. در یکی از از کلیپهای مایندفریک، کریس آنجل رو به دوربین بدون اینکه بخواهد کار اضافهای کند نخی را روی گردنش میکشد و آن قدر این کار را ادامه میدهد که نخ کمکم توی گلویش فرو میرود و دیگر دیده نمیشود. فقط دو سر نخ باقی میماند و تلاش بیشتر شعبدهباز برای در آوردن دوباره نخ از بیخ گلویش! رازگشایی :
حقه است! آن هم به روشی که حل آن برای من و شمای بیخبر از همه جا کمی سخت است. البته اگر کمی با فوتوفنهای شعبدهبازی آشنا باشید متوجه میشوید! شعبدهباز قبل از انجام تردستیاش مادهای خاص به گردنش مالیده که بعد از هر بار تکان نخ ضخیمتر شده و مانند خمیر و به رنگ بدن او نخ را به درون خودش راه میدهد بدون اینکه از پوست گردن جدا شود. اینجاست که تماشاچی فکر میکند خمیری که روی گردن شعبدهباز است همان پوست برآمده اوست که با تکانهای نخ دارد متورم میشود!
یک نخ پلاستیکی تنها وسیلهایست که شعبدهباز با آن کارش را شروع کرد.
خمیر پلاستیکی در مدت کوتاهی کاملا به رنگ پوست شعبدهباز درمیآید.
مادهای که آنجل برای فرو کردن نخ در گردنش استفاده میکند فقط یک وسیله خاص شعبدهبازها است.
:: رد شدن غلتک از روی بدن
حتی کسی مانند کریس آنجل معروف هم با آن دک و پزش یک جاهایی برای اینکه حواس مردم کوچه و بازار ینگه دنیا را سمت خودش جلب کند به وسط خیابان میآید و با آن قد و قامت نه چندان پهلوانیاش خودش را به زیر یک غلتک چند صد تنی میاندازد. این اجرا یکی از پربینندهترین کلیپهای آقای شعبدهباز بود که یک روز تابستانی در نیویورک اجرا شد. برای کریس آنجل پارچهای بزرگ روی زمین پهن کردند و رویش هم یک عالم خرده شیشه ریختند. غلطک را هم کمی عقبتر گذاشته بودند. کریس به وسط میدان آمد. روی پارچه دراز کشید و شکمش را به روی شیشهها گذاشت. بدون اینکه حتی یک قطره خون از بدنش بریزد. بعد هم غلتک آسفالت کاری راه افتاد و از روی انگشتهای پای شعبدهباز رد شد و تا کمر او جلو آمد. آه و ناله شعبدهباز بود که بلند شد. مردم هم بدتر! بعد هم غلتک کنار میرود و کریس جوان خودش را از زیر آن بیرون میکشد. شعبدهباز زنده است بدون اینکه حتی خراشی برداشته باشد! رازگشایی :
کریس آنجل بیشتر از اینکه شعبدهباز خوبی باشد داستان رد شدن غلتک از بدن شعبدهباز هم یکی از آن ماجراهایی است که او به خوبی از پس آن برآمد. اولا که شیشهها واقعی نبودند و از جنس همان شیشههایی بودند که این روزها در تهیه فیلمهای سینمایی و صحنههای اکشن آنها زیاد به کار گرفته میشود. آنجایی که بطری شیشهای توی سر دشمن میشکند یا طرف از بالای یک برج چند طبقه با یک عالم شیشه خرده شکسته به پایین میآید.
این جور شیشهها ساختگی هستند و هیچ آسیبی به بدن نمیزنند. اما اصل ماجرای غلتک اینجاست که قبل از اجرای شعبدهباز دار و دسته او به محلی که آنجل قرار بود در آن اجرا داشته باشد رفتند و مساحتی به اندازه بدن او را کندند. جایش را هم با یک اسفنج نرم و انعطافپذیر پر کردند و رویش را هم پارچه کشیدند و خرده شیشه ریختند. با رد شدن غلطک از روی پاهای شعبدهباز بدن او به پایین میرفت و هیچ آسیبی نمیدید!
غلتک آسفالتکاری در حالی از روی تن شعبدهباز رد شد که زیر بدن او پر از خردهشیشه بود.
یک نوار اسفنجی پهن زیر بدن شعبدهباز قرار میگیرد تا با فشار غلتک آسیبی به او نرسد.